شب است و باز همه در سكوت خفته اند...
دوباره در فراق خودت ياد و خاطراتت جايت را پر كرده اند...
و من از هوس با تو بودن مملو ام
اين جا جز سكوت كسي صدايم را نمي شنود و جز سياهي قطرات بارانم را نمي بيند...
اين جا هوا جرياني ندارد...گويا آن هم منتظر نفس هاي توست...
شگفتم از آن همه بي تابي هايت براي بودن و اين همه بي اعتنايي هايت به بودنم...
چه بي مهابا گريختي...و چه محسورانه از كف دادمت...
حال چه بگويم؟؟؟؟
بگويم خوشا به حالت كه هم نفسي يافتي؟؟؟ يا خوشا به حالش كه هم نفست شده؟؟؟
بگويم آآآآآآه..ه
بگويم ووااااي...
چه بنالم؟؟؟
هرچه نالم كسي گوش حرف هايم نمي شود...پس چه بهتر غسل سكوت نشكنم و خط ممتد زندگي را با نفس هاي بي تو،با پاهاي بي جان، و با دستاني تنها ادامه دهم...
و من اين جا در اين سكوت...در اين سردي...در اين ظلمت...چشمانم را به خواب ببندم...
شايد آخرين باشد.....
90-11-1